هیچ نمی خواهم

 

برای سمیه حسینی

 

هیچ نمی خواهم

نمی خواهم چیزی بگویم

                   شکایتی کنم

نمی خواهم

با چشمانی خیس

آغوش دوستی را جستجو کنم

تنها

می خواهم

  دمی

سر بر شانه ای بگذارم

و لختی احساس آسودگی کنم

نمی خواهم چیزی بشنوم

نوازشی بپذیرم

تنها

 دمی

    بر شانه ای...

آسمان عقاب ها

 

پرنده آوازه خوان می خواست اوج بگیرد

اما دید

آسمان آسمان عقاب هاست

پس فرود آمد و نشست

و بر شاخه درختی آشیانه ساخت

در جنگل کلاغ ها زندگی میکرد

کوتاه می پرید

از درختی به درخت دیگر

مدام آوازهای کلاغ ها را می شنید

و دید آوازهایش را نیز

دارد کم کم از یاد می برد

پس بال گشود و اوج گرفت

    در آسمان عقاب ها.

پرچم سرخ

 

خاک را می کاوید

پوکه های فشنگ

قمقمه ای زنگ زده

استخوان های بی صدا

و دورتر

پرچم سرخی را بیرون کشید از دل خاک

کهنه ای پوسیده وپاره

که آرام

  آرام

با نسیم لرزید و

                     جان گرفت.

انتظار

 

دسته فلزی چمدان هایمان زنگ زد

لباس هایمان پوسید زیر آفتاب

همچنان چشم به راه ایستاده ایم

در ایستگاهی از یاد رفته

به انتظار قطار

کنار ریل های درهم پیچیده

 شکسته و ویران.

چاقو

 

سال ها لای علف های هرز

کنار این صخره سیاه

        خفته بود

در دل این دسته زنگ زده چه می گذرد؟

 

آنقدر وحشیانه بر ضامنم مشت کوبیدند

تا درخشید تیغه تیزم در آفتاب

کنار صخره های سیاه

میان علف های هرز

اینک

چاقویی بازم

برای زخم زدن.

سطح و عمق

 

در چشم هاي خيسش خيره شدم

خود را دانه اي پنداشتم

كه مي توانم در مردمكانش

              بارور شوم

آنگاه تصميم گرفتم

چشم هايش را قاب بگيرم

و آويختم به ديوار اتاقم

اما بعد ها كه اشك فرو نشست

حقيقت چشم هايش را كشف كردم

ديدم ريسماني است

كه مرا در بند مي كشد

و در چاه سياه اش

غرقم مي كند

آنگاه تصميم گرفتم

با كلنگ خاك را بشكافم

و براي هميشه دفنشان كنم

با پشت بيل مي كوبيدم

روي خاك.

برکه

 

آهسته از کنار برکه

گام برمی دارم

می ترسم از کنار کفش هایم

ریگی رها شود

آخر برکه خواب است

و خواب ماه می بیند.

خاک مرده

 

سخت است

اما راهی نیست

اگر می خواهیدر آسمانت شکلی نقش بندد

بجوش و بخار شو

دیوارهای جهان

نمناک تر از آن است که فکر می کنی

تلنگر سطری کافی است

 

آنگاه که خورشید از حوابگاهش بیرون می آید

از کیسه خوابت بیرون بیا

و از ابرها عبور کن

 

بی اعتنا به سایه های همیشه

از نور ماه

ردای بلندی حواهی بافت

برای شانه های عریانت

 

از ابرها که گذشتی برقص

و بدان

آخرین اواز

دست نیاقتنی تر از آن است که فکر میکنی

شب را بنوش

تا آخرین قطره تلخش

اما کوچه های آفتاب را از یاد نبر

پیچک های سبز دیوارهای نمناک را

 

بخوان

دریای یخ زده آب میشود

و پرنده سرما زده

لبریز از جنون پرواز میشود

 

گاهی هم واژه ای نمی چکد

تا سطری ببارد

و خطوط سیل وار تو را ببرند

آنگاه کشتزار بوی بال شکسته ی پرنده را میدهد

 

راه خودمان را باز می کنیم

شانه میزنیم به شانه های سنگی

بلند شو

تا از میان دود و فریادهای شکسته بگذریم

از کنار دست های بینوا

که بیهوده میکاوند خاک مرده را.