سطح و عمق
در چشم هاي خيسش خيره شدم
خود را دانه اي پنداشتم
كه مي توانم در مردمكانش
بارور شوم
آنگاه تصميم گرفتم
چشم هايش را قاب بگيرم
و آويختم به ديوار اتاقم
اما بعد ها كه اشك فرو نشست
حقيقت چشم هايش را كشف كردم
ديدم ريسماني است
كه مرا در بند مي كشد
و در چاه سياه اش
غرقم مي كند
آنگاه تصميم گرفتم
با كلنگ خاك را بشكافم
و براي هميشه دفنشان كنم
با پشت بيل مي كوبيدم
روي خاك.
+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر ۱۳۸۷ ساعت 4:37 توسط رضا چايچی
|
کتاب باله ی ماسه ها