در چشم هاي خيسش خيره شدم

خود را دانه اي پنداشتم

كه مي توانم در مردمكانش

              بارور شوم

آنگاه تصميم گرفتم

چشم هايش را قاب بگيرم

و آويختم به ديوار اتاقم

اما بعد ها كه اشك فرو نشست

حقيقت چشم هايش را كشف كردم

ديدم ريسماني است

كه مرا در بند مي كشد

و در چاه سياه اش

غرقم مي كند

آنگاه تصميم گرفتم

با كلنگ خاك را بشكافم

و براي هميشه دفنشان كنم

با پشت بيل مي كوبيدم

روي خاك.