فرهنگ لغات

 

پس طرح لبخندی بی رمق ماند و

عکس پرندگانی محو با بال های شکسته

شادمانی و خنده پاک شد از ستون لغات

روبروی غار غار حرف سیاه سطزها دوید

بیماری روانی

شکستن

       دریدن و سوزاندن

معانی شاعرانه ای یافت

روبروی عشق نوشتند:

به فرهنگ های کهن مراجعه کنید

روی جلد فرهنگ معاصر

عکس تبری بود

که نشسته بود در کمر یک درخت

درختی که چشم داشت

و از تپیدن قلبش معلوم بود

میخواست روزی عاشق شود.

آینه ای

در پر رفت و آمد ترین خیابان شهر

آینه ای

هر بیگانه ای را به خود راه می دهی.

حقيقت

 

اين نردبان شكسته

تو را به جايي نمي برد

خورشيد دور است

و سهم ما

همين سراب هاست كه مي سازد۰

همه چیز آنجا ماند

 

نه درختی در باد زمزمه می کند

نه رد پای انسانی بر برف

           جنبشی نیست

و تا آنجا که چشم کار می کند

یخ است و برف

پرتابم کرده اند

سال هاست

اینجا

در خانه ای

که شیروانی شکسته دارد

وحیرت می کنم

که چگونه هنوز

از نفس دهانم بخار بلند می شود

 

باید به سرعت چمدانم را می بستم

همه چیز آنجا ماند

تنها برق چشمان تو

و یاد آغوش گرمت را

توانستم با خود به اینجا بیاورم.

بهار

 

می دانم میو ه هایم

اندکی آفت زده

و هیزم شکن پیر و فراموشکار

چند بار

ضربه های هولناکی

بر تنم فرود آورده است

بهار همیشه در کار بار ور کردن

                  از تو می خواهم

چنان در آغوشم بگیری

تا میوه هایم خوردنی شوند

و جای ضربه های تبر   

                       محو.