با ید قدم در راه می گذاشت
از مقابل آینه دور شد
که تکه هایش هنوز می ریخت بر زمین
به سمت آشپزخانه رفت
باند را برداشت
دور دست خونی اش پیچید
پنجره های خانه اش
لبریز از شب
به سمت ایوان رفت
تا دور دست چراغی نمی سوخت
و صدای گرگ ها و سگ های هار پیچیده بود
در سراسر چشم انداز و اطراف خانه اش
باید قدم در راه می گذاشت.
از کتاب بوی اندام سیب نشر ثالث ۱۳۸۳
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۰ ساعت 19:25 توسط رضا چايچی
|
کتاب باله ی ماسه ها