استخوان های بی صدا
گل هایی که به مویت زدم
پروانه ها را به سمت تو می کشاند
صفحه آرام می چرخید
و دست هایت گردش دست های مرا
به کمال می رساند
عطر میخک
صدای به هم خوردن جام ها
و آهنگی مواج در فضا
آفتاب درونم می شکفت
تو میان حلقه ی دست هایم
آن سوی تر
قدمت استخوان ها را حساب می کردند
و نمی خواستند بدانند
میان دنده ها قلبی می تپیده
کنار خانه
آفتاب زیر آوار تاریکی ماند
دست های خلاق
کتاب و پیچک و گیتار
زیر آجر و سیمان
واژه ها را از طناب می آویختند
تا برسند به دهان های بی فریاد
کسی می گفت:
می خواهم پرنده شوم
اما اندام انسانی ام نمی گذارد
دیگری می گفت:
میخواهم از نسیم
تختی بسازم
تا بر آن بیارامم
اما توفان درختان را از ریشه بیرون می آورد
آیا با خودم حرف می زدم؟
خواب می دیدم؟
استخوان های پوک را لمس کردم
و با خود گفتم
در جهانی که علف را سوخته می رویاند
چه می توان گفت
جایی که کلمات
قطعه های اسقاط ماشینی کهنه اند
می رقصیدیم
سرت بر شانه ام بود
ناگاه
در را شکست
با مشت کوبید بر صفحه ی گرام
و بال پروانه را در دست مچاله کرد
در رویا یا بیداری
بارها اسم تو را صدا زدم
به یاد آوردم
با گیسو و لب هایت
بارها به کرانه های دور سفر کردم
از گرداب صورتک ها گریختم
و کنار آبی چشم هایت
به سرزمین های بکر درها گشودم
گور بی نشان از آن که بود
با فرچه آهسته خاک را
از اطراف اسکلت کنار می زدند
سایه های ترک خورده
خود را از روی جدول روزنامه ها جمع میکردند
پرده ها را می کشیدند
و صدای ترانه های کوچه بازاری را بلند
دلم برای هوای تازه قله هایت تنگ شده بود
برای واژه های جوانی که از ذهنت می رویید
صدای نوار را بلند کرده بودند
و میان تباهی پهناور می رقصیدند
چشم به راه نوری از ملکوت آوار می ریخت
در جغرافیای چشم ها
پیچ و تاب می خوردم
گرفتار تبی سخت شده بودم
و رنج می بردم
زیرا نمی توانستم
واژه ها را به پروانه ای مبدل کنم
صدای کندن گور می آمد
باور نمی کردم
بی تو
هنوز زنده ام
در را شکست
و نت ها پاشید بر دیوار
صدای کشیدن تو بر خاک
تنها رد سرخ لب هایت ماند
بر جام
و پروانه های مرده
بر گلبرگ های لگد مال شده
آینه ام تنها بود
من بیدار با چراغی تا سپیده دمان
سایه های ترک خورده به سراغم آمدند
گفتند: خاموش می خواهیم تو را
شکل استخوان های بی صدا
و با تیغ جراحی
پوست رویا هایم را شکافتند.
کتاب باله ی ماسه ها