صندلی اشک

 سراسر راه ها را به دوش گرفته بود

دریایش را ربوده بودند

جنگل هایش را

می ایستاد گاهی بر زمینی بی درخت

برگ های پوسیده را بر خود می کشید

خواب مرغان دریایی می دید

سرود موج ها را می شنید

 

راه ها را از روی دوش پایین گذاشت

در خانه را باز کرد

آبپاش را برداشت

به گلدان های اتاقش آب داد

و خسته نشست

بر صندلی اشک

و کاست امواج را

گذاشت در ضبط

و صدایش را بلند کرد.

برکه ی تاریک

 

دیدم دریای تو بی موج است

درختانت در تاریکی خفته اند

و پرنده ات

بعد از آن که نوک به برکه تاریک فرو برد

خاموش ماند

دیدم

بنفشه های کنار پنجره ات پژمرده اند

دست های سرد تو را دیدم

چشمان خفته ات را

گل های سپید یاس را

      برایت دسته کردم

و موج موج آوازهایم را

به اوج رساندم

و کوبیدم به شیشه های پنجره ات

پیاپی

چون سنگ ریزه ها

و گاه چون صخره ها

در دریای تو انداختم

و گاه چون خورشید

             میان درختانت.