صندلی اشک

 سراسر راه ها را به دوش گرفته بود

دریایش را ربوده بودند

جنگل هایش را

می ایستاد گاهی بر زمینی بی درخت

برگ های پوسیده را بر خود می کشید

خواب مرغان دریایی می دید

سرود موج ها را می شنید

 

راه ها را از روی دوش پایین گذاشت

در خانه را باز کرد

آبپاش را برداشت

به گلدان های اتاقش آب داد

و خسته نشست

بر صندلی اشک

و کاست امواج را

گذاشت در ضبط

و صدایش را بلند کرد.

برکه ی تاریک

 

دیدم دریای تو بی موج است

درختانت در تاریکی خفته اند

و پرنده ات

بعد از آن که نوک به برکه تاریک فرو برد

خاموش ماند

دیدم

بنفشه های کنار پنجره ات پژمرده اند

دست های سرد تو را دیدم

چشمان خفته ات را

گل های سپید یاس را

      برایت دسته کردم

و موج موج آوازهایم را

به اوج رساندم

و کوبیدم به شیشه های پنجره ات

پیاپی

چون سنگ ریزه ها

و گاه چون صخره ها

در دریای تو انداختم

و گاه چون خورشید

             میان درختانت.

تو بگو بامن

 

همین است

تپه های بی پایان

برآمده گرداگرد من

و باد و خاک و این

                       حفره ی بی پنجره

 

تو بگو با من

خواب می بینم آیا

که چنین سرخوشم امروز

یا روییده بر دیوار دخمه ام

این پیچک گمنام

با گل های سپیدش

تو بگو من .

                     ۱۱/۵/۶۸

از کتاب بی چتر بی چراغ

 

اژدها

 

نه صداي ضربه هاي تبر به گوش مي رسد

نه فرياد درختي

                     كه بر خاك مي نشيند

رخت ها ، نيم شسته در كنار رود

و درهاي باز را

                    باد برهم مي كوبد

 

آسوده از ميان باغچه گذشت

پابر گلبرگ ها و خرده شيشه ها نهاد

و در دل علفزار

                   جاده اي زرد و سوخته

از پس گامهاش

تا دور دست كشيده شد

 

بيهوده رشته ي گسسته ي روياهايم را

لا به لاي سفال هاي ريخته ي بام

از پنجره اي خفته در آغوش خاكستر

                                     جستجو مي كنم

 

كسي ترانه اي نمي خواند

صدايي نيست

و مرا زين و برگي نيست

                     اسبي نيست .

 

از مجموعه ي بي چتر بي چراغ

جای خالی ات

جای خالی عکس ها

بر دیوار اتاقش مانده است

پرده را کنار می زنم

 

کنار زوزه ی باد

که می وزد از شیشه ی شکسته

استکانی برایم گذاشته

ماه چه تلخ می رقصد

 

می نوشم

جای خالی عکس ها

چه طعم تلخی دارد

کنار زوزه ی باد.

 

 

 

از مجموع شعر بر این تپه کوچک...

تاریکی محض

 

چشم هایم را می بندم

چه چیز ها می بینم

شیهه اسب ها

بوی باغ گل سرخ

طعم بازی های کودکی

لمس تن لخت آفتاب

 

چشم هایم را باز می کنم

آفتاب می تابد

ساعت یک و پانزده دقیقه

پنجره باز است

دکان ها باز

اما هر چه سعی می کنم

چیزی نمی بینم

همه را حدس می زنم

آفتاب

ساعت

دکان...

تاریکی محض حکمفرما ست.

دام

 

 سر آفتاب را مي برند

تا جشن بي كران تاريكي ادامه يابد

قطره نوري

اگر ببينند

مي خواهد بچكد

بر گلبرگ گلي

كه افتاده در دام سياهي

و خاموش رفته رفته جان مي دهد

دهان خود را باز مي كنند

تا ببلعند قطره را

تا نكند

در اين قتل عام روشنايي

گلي بدرخشد

و گو شه ي كوچكي از جهان ما را

                                    زيبا كند.

برج

 

پله

  پله

با تو آغاز شدم

ای برج سر فرو برده در ابر ها

بالایم ببر

          بالا

آنجا که منظری فراخ

گرداگردم را فرا می گیرد.

برکه

آهسته از کنار برکه

گام بر می دارم

می ترسم از کنار کفشم

ریگی رها شود

می دانی برکه خواب است

و خواب ماه می بیند.

 

 

از پنجمین دفتر شعر :مه چهره ها یمان را با خود می برد.

موسسه ی انتشاراتی آهنگ دیگر

می ترسم

 

می ترسم فراموشم کنی

برگ های سبز چسبانی می شوم

دیوارهای اتاقت را می پوشانم

از نرده های مهتابی ات بالا می روم

و می چسبم

به هر پنجره ای که از آن نگاه می کنی

به هر دری که از آن می گذری

و فرش می کنم

هر راهی که بر آن پا می گذاری

به لباست

به دست هایت می چسبم

                                   می ترسم .

ادامه نوشته