صندلی اشک
دریایش را ربوده بودند
جنگل هایش را
می ایستاد گاهی بر زمینی بی درخت
برگ های پوسیده را بر خود می کشید
خواب مرغان دریایی می دید
سرود موج ها را می شنید
راه ها را از روی دوش پایین گذاشت
در خانه را باز کرد
آبپاش را برداشت
به گلدان های اتاقش آب داد
و خسته نشست
بر صندلی اشک
و کاست امواج را
گذاشت در ضبط
و صدایش را بلند کرد.
کتاب باله ی ماسه ها