همه چیز آنجا ماند
نه درختی در باد زمزمه می کند
نه رد پای انسانی بر برف
جنبشی نیست
و تا آنجا که چشم کار می کند
یخ است و برف
پرتابم کرده اند
سال هاست
اینجا
در خانه ای
که شیروانی شکسته دارد
وحیرت می کنم
که چگونه هنوز
از نفس دهانم بخار بلند می شود
باید به سرعت چمدانم را می بستم
همه چیز آنجا ماند
تنها برق چشمان تو
و یاد آغوش گرمت را
توانستم با خود به اینجا بیاورم.
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد ۱۳۸۷ ساعت 15:19 توسط رضا چايچی
|
کتاب باله ی ماسه ها